اهل ولایت و محبت و درد و غیرت که باشی، حتی اگر هشت ساله هم باشی، نمی توانی دست نانجیب نامحرم را روی صورت معصوم «مادر» تاب بیاوری. نمی توانی حرمت شکنی و در نیم سوخته و میخ و دیوار و ناله ی مظلومانه و رد خون به ناحق ریخته شده ی او بر زمین را ببینی. نمی توانی ریسمان رابر گردن حبل الله المتین نظاره کنی... نمی توانی تا به ابد این واقعه ی جانکاه را فراموش کنی... نمی توانی...
مگر می شود دید و طاقت آورد؟ مگر می شود که فرزند ارشد «مادر» بود و او را حمایت نکرد و با او در کوچه های غربت همراه نبود؟ مگر می شود رازدار رازهای سر به مُهر «مادر» نبود؟
خوب شد بچه ها ندیدند...
آنچه که جگر را سوزاند و تکه تکه کرد، غم و مصیبت همان روز شوم است...